پیراهن نفتالین زدهاش را از صندوقچه بیرون آوردم، بوی خاطرات دور، مشامم را پر کرد. خاطرات دختری که زیر باران میرقصید، با چتر دخترانه خوشرنگ و شیکش. صدای پاشنه کفشهایش، ملودی دلنشینی بود که در گوش جانم میپیچید.
پاهایم بى رمق، مرا به سمت پنجره کشاند. بخار روی شیشه، نقشی مبهم از چهرهاش را ترسیم میکرد. گیسوان طلائیاش را به یاد آوردم، نوازش باد، رقصی عاشقانه به آنها میبخشید.
عشق آسمان به زمین، در نگاهم موج میزد. عشقی که فراتر از زمان و مکان بود. عصای چوبی پدربزرگ، تکیهگاه روزهای دلتنگیام بود. او میگفت: «عشق، نیرویی است که همه چیز را ممکن میسازد.»
و من عاشق بودم، عاشق خاطرات دور، عاشق رقص باران، عاشق گیسوان طلائی، عاشق عشقی که در قلبم مچاله شده بود.
❤️ محمدعلی(لیمان)❤️