پیراهن نفتالین زدهاش را از صندوقچه بیرون آوردم، بوی خاطرات دور، مشامم را پر کرد. خاطرات دختری که زیر باران میرقصید، با چتر دخترانه خوشرنگ و شیکش. صدای پاشنه کفشهایش، ملودی دلنشینی بود که در گوش جانم میپیچید.
پاهایم بى رمق، مرا به سمت پنجره کشاند. بخار روی شیشه، نقشی مبهم از چهرهاش را ترسیم میکرد. گیسوان طلائیاش را به یاد آوردم، نوازش باد، رقصی عاشقانه به آنها میبخشید.
عشق آسمان به زمین، در نگاهم موج میزد. عشقی که فراتر از زمان و مکان بود. عصای چوبی پدربزرگ، تکیهگاه روزهای دلتنگیام بود. او میگفت: «عشق، نیرویی است که همه چیز را ممکن میسازد.»
و من عاشق بودم، عاشق خاطرات دور، عاشق رقص باران، عاشق گیسوان طلائی، عاشق عشقی که در قلبم مچاله شده بود.
❤️ محمدعلی(لیمان)❤️
"در این لحظههای آخر، در این آتش سوزان، تو تنها امید منی، تو تنها پناه من. تو را دوست دارم، از ته دل دوست دارم، تا ابد دوست دارم، تا آخرین نفس."
لیلا نیز با اشکهای جاری بر گونههایش، به علی پاسخ داد:
"تو هم تنها امید منی، تو هم تنها پناه من. تو را دوست دارم، از ته دل دوست دارم، تا ابد دوست دارم، تا آخرین نفس."
در این لحظه، آتش به شدت شعلهور شد و ماشین در آتش فرو رفت. علی و لیلا در آغوش یکدیگر گرفتند و در آخرین لحظات، با هم لبخند زدند. آنها با هم در آتش سوختند و عشقشان برای همیشه در دلهایشان باقی ماند.
شعر:
"در این آتش سوزان، در این لحظههای آخر، تو تنها امید منی، تو تنها پناه من. تو را دوست دارم، از ته دل دوست دارم، تا ابد دوست دارم، تا آخرین نفس."
"تو هم تنها امید منی، تو هم تنها پناه من. تو را دوست دارم، از ته دل دوست دارم، تا ابد دوست دارم، تا آخرین نفس."
❤️ محمدعلی(لیمان)❤️